علی شرفی

دیروز توی اتوبوس داشتم میرفتم سمت مرکز شهر که یهو وسط راه اتوبوس وایساد و راننده اتوبوس با یه فلاکس به دست از اتوبوس پیاده شد! من همینجوری مونده بودم، خب یعنی چی؟ 10-20 نفر آدم توی اتوبوسن شما چجوری به خودت اجازه میدی وقت اینارو بگیری، حقشون رو پایمال کنی و پیاده بشی واسه خودت چایی بیاری؟ شاید واقعا چیز خاصی نباشه و کلا 7-8 دقیقه زمان ببره ولی ای کاش ما اونقد مسئولیت پذیر میبودیم که همین چند دقیقه رو هم مهم میدونستیم، برگردیم به جامعه ی الانمون که چقدر زیاد شده از این آدمای بی مسئولیت، آدمایی که فقط میخوان ملت رو پاس کاری کنن، میخوان از مسئولیت شونه خالی کنن و بندازن گردن بقیه، از خودم شروع میکنم و دیروز به ذهنم خورد که مشکل همه ی ما از خودمون زمانی که سربازیم و توی اوج جوانی هستیم شروع میشه ، سربازی کار اجباریه با کمترین دستمزد که شاید خرج پول اتوبوستونم نشه ، وقتی سربازی دوسداری تا میتونی از زیر کار در بری و از بقیه کمتر کار کنی  چون اجباریه! اونایی که رفتن میدونن! بعد جالب اینجاس که جو توی کلانتری ها و حوزه های مربوطه اونقد جالبه که همه فکر میکنن سربازن و از روی اجبار اونجان، حرفم با سربازا نیستا با اوناییه که استخدامن وگرنه سرباز که تکلیفش مشخصه!خب لامسب تو که دیگه استخدامی داری ماه به ماه حقوق این دولت رو میگیری! توی قسمتی که من هستم خب بخش مهمیه و مسئولیت سنگینی داره، تمام سعیم رو میکنم که کارم رو به بهترین نحو ممکن انجام بدم ولی وقتی میبینم که همه حتی رئیس من هم داره از زیرکار درمیره و میندازه روی دوش بقیه تمام سعیم رو میکنم تا میشه کار خودم رو فقط انجام بدم، وقتی رئیست بهش میگی آقای رئیس دارن موقعیت شما رو سوال میکنن من چی بگم وقتی شما همش توی اتاقتی و حاضر نیستی نیم ساعت حداقل برای اینکه حقوقت حلال بشه بری گشت بزنی برمیگرده میگه یه جایی اعلام کن وگرنه بازداشتت میکنم! خب چیزی که مشخصه اینه که اکثریت ماها سربازی رفتیم و 21 ماه زمان داشتیم تا تمرین زیرکار در رفتن رو بکنیم و وضعیت جامعه اینی میشه که الان میبینید!

#سیاسی_نیستم_اینا_درده_ماست!

  • علی شرفی

در تاریخ 1395/12/01 برای اعزام به خدمت مقدس سربازی با کله ی تاس رفتم به نظام وظیفه ی شهرمون، جمعیت زیادی اومده بودن و حدودآ یه نیم ساعتی همگی توی حیاط علاف بودیم تا اینکه بالاخره اومدن برای تقسیم بندیمون و اونایی که شهید باهنر بودن رو یه جا گذاشتن و الباقی رو یه طرف کل اونایی که میرفتن باغین با الباق مساوی بودن اون روز، خلاصه که شدیم یه اتوبوس و با کلی نگرانی حرکت کردیم سمت کرمان،توی مسیر دلشوره ای در کار نبود چون نمیدونستیم چی در انتظارمونه و چه اتفاقی خواهد افتاد پس خوشحال و خندون میرفتیم،حدود 5 ساعت طول کشید تا رسیدیم دم پادگان، با دیدن تابلوی سر درش دلم ریخت و استرس گرفتم، اولین تابلویی که دیدم روش نوشته شده بود:"اینجا آغاز تولد یک سرباز است" همه رو به خط کردن و شروع کردن به اولین دستورات،اقلام ممنوعه رو اعلام کردن و اولین تهدید شروع شد در این خصوص که هرکی گوشی همراهش آورده از همینجا برگرده گوشیشو بذار خونه و بیادش! اونایی که آورده بودن دست و پاشونو گم کردن و نمیدونستن چیکار کنن،یارو هم ول کن نبود و روی حرفش پافشاری میکرد من که خیالم راحت بود چون سبک بار رفته بودم،خلاصه بعد چند دقیقه بیخیال ماجرا شد و به صف فرستادمون داخل پادگان و اونایی که گوشی داشتن رو ازشون گرفت، دوباره داخل پادگان به خط شدیم و دستور دادن که هرچی وسیله داریم خالی کنیم،همینکارو کردیم و بعد از بازرسی بدنی فرستادنمون امور اداری جهت تقسیم گردان و گروهان،تا اینجای کار همه ی 44 نفرمون باهم بودیم و اینجا بود که باید به دو دسته تقسیم میشدیم، یک عده بهشتی بودن و یک عده جهنمی، چون اونجا دو تا گردان داره که فرقش زمین تا آسمونه، گردان عاشورا و گردان ذوالفقار، توی گردان ذوالفقار همه جا سرسبزه و آب آشامیدنی و امکاناتی مثل حموم و همه چیز اوکیه و توی گردان عاشورا آب آشامیدنی کمه،کلا حموم کنسله و یه تیکه بیابونه، از قضای روزگار بنده افتادم توی گردان عاشورا، دوباره توی این گردان فرستادنمون توی یه گروهان که اسمش ایمان بود، این گروهان فرمانده ی مزخرفی داشت ولی خب فرمانده های بدتر این اونم وجود داشت، وقتی رفتیم داخل آسایشگاه یه اتاق 150 متری بود که سرتاسرش تخت چیده بودن و تقریبا اکثریتش پر بود چون ما دیرتر از بقیه رسیدیم کرمان! و ااینکه اکثریت گروهانمون کرمونی بودن!بازهم از قضای روزگار بدلیل نبود تخت بنده افتادم تخت دم در! شب اول رو که چشمتون روز بد نبیبنه از سرما و استرس اصن نتونستم بخوابم، ولی خب ساعت 9 شب خاموشی زدن و همه خوابیدیم و ساعت 4 صبح بیدار باش! هنوز اذان نگفته بودن که باید توی اون سرمای سگ سوز میرفتیم اون سر دنیا دسشویی و با آب آلوده وضو میگرفتیم!تنها مزیتش نماز جماعتش بود که باید میخوندیم بعد از نماز کسی حق ورود به آسایشگاه رو نداره و باید توی سرما و بیرون از آسایشگاه و یه لنگه پا صبحونه ای که یه تیکه نون بود رو میخوردیم بعد از صبحونه باید محیط های مربوطه نظافت میشد که بعضیا به شانسون دسشویی بود و بعضیا هم مثه ما یه محیط باز بود که بیشتر قدم میزدیم و اول صبح حرف میزدیم تا نظافت!تازه اول مکافات زمانی بود که فرمانده میومد و تمرین رژه شروع میشد وای هنوز که فکرشو میکنم پاهام درد میگیره. از قضای روزگار من یه جفت پوتین برداشته بودم که پشت پاهامو میزد یعنی تا آخر آموزشی بنده دهنم سرویس بود و مثه آدم نمیتونستم راه برم. درد پا یکطرف و فشارای روانی واسه مرخصی های آخرهفته ای که با هزار ادا و اصول میدادن یکطرف وای چه لذتی داشت بعد از یکهفته دهن سرویسی میومدی خونه. چقد قدر زن و زندگیت رو میدونستی و اون دو روز آخر هفته که مرخصی بودی چقد خوب بود. از شانس ما آموزشیمون دوران طلایی بود و خورده بود توی عید و نزدیکای عید که شد ما رو فرستادن ماموریت نوروزی توی پلیس راهنمایی رانندگی شهر کرمان. نزدیک به 15 روز توی کرمان بودیم و زیرنظر راهنمایی رانندگی. بهترین دوران آموزشیمون همون 15 روز بود که چیزی از سختی های پادگان نفهمیدیم بعدشم که دوباره برگشتیم پادگان دیگه کلاسا شروع شدو سناریو. تمرین رژه که من از فراری بودم خیلی کم بود و چه روزی بود روز آخر که درجه و محل خدمت رو دادن دستمون انگار از زندان آزاد شدیم!

  • علی شرفی

دوران سخت و سخت تر

۲۶
ارديبهشت

احساس میکنم دارم روی یه سراشیبی خیلی تند حرکت میکنم که روز به روز تندتر میشه بجای اینکه سرپایینی داشته باشه.تصوری که از دوران سربازی داشتم خیلی راحت تر از اینا بود،برنامه ای که برای زندگیم ریخته بودم کلا بهم ریخته، قرار بر این بود که ازدواج کنم تا بتونم از این دوسال استفاده کنم و کسب و کاری راه بندازم ولی نمیدونستم جوری میشه که دوروز زنمو نمیتونم ببینم با اینکه زیر یه سقفیم دیگه چه برسه به کار کردن!

اوضاع به نسبت برای من راحت تر از خانومه،اینکه بخوای درس بخونی و کار کنی و خونه داری کنی و تیکه و کنایه بشنوی به مراتب سخت تره،درکش میکنم ولی چه کنم که کاری از دستم برنمیاد!همیشه بهش گفتم تو واقعا دختر قوی ای هستی اصلا فکر نمیکردم بتونی این روزا رو تحمل کنی!

سخت تر از اوضاع این روزای ما اطرافیانمونن که انگار صد پشت غریبه هستیم باهاشون و بجای کمک هرروز سنگ میندازن جلوی پامون، جالب اینه که یه جوری رفتار میکنن انگار ما یه خطایی کردیم و حالا باید تاوانشو پس بدیم، احساس اینایی رو دارم که یه کار اشتباهی رو دارن میکنن بعد سرشون میخوره به سنگ بعد ما میگم ها حالت جا اومد دلم خنک شد!!! بابا لامسب ما مثلا جگر گوشه های شما هستیم یا شایدم بودیم، اینکه یکی یه کار متفاوت میکنه دلیل بر اشتباه بودنش نیس،آقا اصن بدرک کار ما اشتباه خب عوض اینکه مارو حمایت کنید که زمین نخوریم هی توپ رو نندازین تو زمین ما!!

زنگ میزنی خونه ما میگن بهشون بگو که دیگه عروسی نمیگیریم و خودتو راحت کن بیخیال ما یه جشن کوچیک گرفتیم تموم شد ورفت!

زنگ میزنی خونه اونا میگن پس چی شد این عروسی مردم هی حرف دارن در میارن پشت سرمون!

اینکه اینا چی میگن یا اونا چی میگن برام مهم نیس چون این راهی که من دارم میرم رو نه با حرف مردم بلکه با تصمیم خودم انتخاب کردم اگه بخوام رو حرف مردم راه برم که کلاهم پس معرکس،عروسی میگیرم هیچوقتم نگفتم نمیگیرم اما نه بخاطر حرف مردم بخاطر دل خودمون حالا اینکه بخوای بجای کمک بدتر راهمو سخت تر کنید مطمئن باشین زمینتون میزنم توی این قضیه شک نکنید، فکر میکنم یادتون رفته باشه من همون آدمیم که بخاطر دختر مورد علاقم از این سر کشور تا اون سر کشور رو رفتم،هنوزم خیلیا دهنشون بازه که من تونستم اینکارو بکنم،آره من همون آدمم اینکه بخواید جلوی منو بگیرید برای رسیدن به اون چیزی که میخوام بعید میدونم در اون حد باشین، تمام سختیایی که این روزا میکشیم برای اینه که میخوایم دنیا رو اونجوری که خودمون میخوایم بگذرونیم نه اونجوری که شما میخواین!

فقط یه چیزی اینکه این روزا میگذره ولی من هیچوقت یادم نمیره که توی این روزای سخت بجای اینکه پشتم باشین سنگ انداختین جلوی پام و زمانی که این روزا بگذره مطمئن باشین من دیگه اون آدم سابق نیستم و همونجوری باهاتون رفتار میکنم که باهام کردین!

  • علی شرفی

گذشته

۰۵
بهمن

میدونی گذشته ات هیچ وقت ولت نمیکنه، شاید با گذشتن از یه پله ی زندگیت فکر کنی که دیگه من اون آدم قبلی نیستم،من پیشرفت کردم،اما همیشه اون گذشته همراهته،توی آدمایی که میشناختی توی جاهایی که رفتی همیشه باهات میاد و نمیذاره یادت بره که یه روزی چی بودی و حالا چی شدی!

امشب شام نداشتیم و حوصله شام درست کردن هم نبود،تصمیم گرفتیم از بیرون غذا بگیریم،زنگ زدم به یکی از فست فودهای شهر و سفارش دادم،گفت ده دقیقه دیگه حاضره بیا بگیر،وقتی رفتم که بگیرم صاحب فست فود وقتی منو دید یادش اومد که یه جایی منو میشناخته، سلام گرمی بهم کرد خوب که فکر کرد یادش اومد از کجا منو میشناخته بخاطر همین بدون اینکه من چیزی بگم رفت سراغ فیش های بیرون برش و یه فیش که قرار بود پیک ببره رو پیدا کرد،قبل از اینکه فیش رو بهم بده یه لحظه مکث کرد و ازم پرسید سفارش داشتی؟گفتم آره به اسم شرفی!دوباره شروع کرد به گشتن توی فیش ها و فیش منو پیدا کرد!نمیدونم اسم این عکس العملش چی میتونه باشه،ولی با اینکارش یاد من انداخت که من هنوزم در نظر خیلیا یه پیک موتوری ام!

زندگی سختی برای خودم درست کردم، برای خودم که نه حالا دیگه برای خودمون!!آینده ای پر از سختی که حتی از گذشته امم سخت تر جلو میره چون حالا فقط زندگی خودم نیست، زندگی یه نفر دیگه هم درمیونه اما میدونم که تا هرجا برم این گذشته ی مزخرفی که برای خودم ساختم همرام میاد و ممکنه چندین سال دیگه وقتی میرم توی یه سوپر مارکت و میخوام خرید کنم، صاحب سوپرمارکتی یادش بیاد که من یه وقتایی پشتیبان کارتخوان بودم و برخوردش فرق میکنه باهام!

بعد از اینهمه وقت حالا به این نتیجه رسیدم که برای بدست آوردن پول لازم نیس خودتو به هر آب و آتیشی بزنی!واقعا ارزششو نداره،الان پول دار نیستم اما دیگه دلم نمیخاد هرکاری بکنم تا بتونم پول دربیارم چون آینده ای که با این گذشته ساخته میشه اصلا خوشایند نیست!قبلا درک نمیکردم که چرا بعضی افراد برای انجام ندادن خیلی از کارها بهونه میارن،به خودم میگفتم خب کار کاره دیگه عار که نیست،اما حالا میدونم چرا هرکاری،کار نیست،اگه قراره یه روزی آدم بزرگی بشی بهتره توی هدفی که داری کار کنی،اگه قراره تاجر پارچه بشی دستفروشی واسه شروع خوبه،اما اگه قراره کارمند بانک بشی کارگر رستوران بودن خوب نیست چون دو روز دیگه صاحب رستوران میاد بانک و کل گذشته ی مزخرفت رو میاره جلوی چشات، در نگاه مردم این تصور غلطه چون کار که عار نیست،اما در نگاه خودت این سرشکستگیه!این گذشته اس که آینده رو میسازه!

  • علی شرفی

حق با توه

۲۴
مرداد

میدونی خیلی وقتا حرفایی ک زده میشه در اون لحظه بی اهمیت بنظر میرسه ولی با گذشت زمان هی توی ذهن لعنتیت تکرار میشه و عذابت میده،حق باتوه اونجوری نبود ک تو میخواستی،من بارها بهش فک کردم ک چرا بهتر نشد دلایل زیادی پیدا کردم اما هیچکدومش مهم نیس،مهم اینه ک ب تو نچسبید،توی خریدامون چ برای تو چ برای خودم اصلا نظرم مهم نبود برام،فقط میخواستم تو خوشحال باشی،توی مراسم اصلا مهم نبود برام ک چجوری میگذره و کی چی میگه فقط میخواستم تو خوشحال باشی،لحظه ای ک میرقصیدیم دیدم ک از ته دلت داری میخندی اون لحظله زیباترین قسمت زندگیم بود ولی الان وقتی ک میگی دوست نداشتی هیچ چیز دیگه مهم نیس،اینکه کی مقصر بوده،کی کم گذاشته مهم نیست 

  • علی شرفی
ایمان مردم رو از اونجایی میشه فهمید ک وقتی یه ساعت توی شب قدر درگاه بانکی قطع میشه ملت هجوم میارن سمت مرکز تماس و این وسط دهن ما سرویس میشه،آخه مومن برو بچسب به شب قدرت نت میخای چیکار نفس مارو بروندی!!!!!
  • علی شرفی

موفقیت

۲۷
خرداد

همیشه موفقیت اون چیزی نیس ک تو ذهنمونه،موفقیت میتونه یه امتحان خوب باشه میتونه یه روز زود بیدار شدن باشه،پارسال همین موقع ها بود ک در ب در دنبال کار بودم و بدون هیچ پولی داشتم تلف میشدم از نظر خودم این پیشرفت در طول یکسال خیلی کم بوده ولی من تمام تلاشمو کردم پس میتونه یه موفقیت باشه،سال گذشته آرزو داشتم ک یه کاری پیدا بشه برام ک حداقل ماهی هفتصد تومن بهم بده تا از گشنگی نمیرم الان وضع خیلی فرق میکنه سطح توقعم خیلی رفته بالا،با اینکه خیلی سخت دارم کار میکنم هنوزم راضی. نیستم از حقوقم و از ساعت کاریم،بااینکه تونستم خیلی خوب دوتا کار رو کنار هم نگه دارم ولی الان قصد تغییرشونو دارم،این یه ریسکه،ریسکی ک ممکنه یکی از کارهامو از دست بدم و معلوم نیست از اون کار جدیدم راضی باشم ولی خب تا این ریسک رو نکنم مشخص نمیشه،ترجیح میدم این ریسک رو بکنم چون الان وقتشه اگه قرار باشه بترسم و بذارم بمونه ممکنه هیچوقت نتونم کارمو عوض کنم،کار جدیدی ک پیدا کردم همون اول راه موفقیتیه ک خیلی دنبالش میگشتم،البته امیدوارم باشه!!

  • علی شرفی

بالاخره این شتر گرامی روی ماهم نشست و به دیدار معشوق شتافتیم.آخرین پنجشنبه اردیبهشت ماه برای سفری که دوسال منتظرش بودم بلیط داشتم،ابتدا به تهران و بعد از اون همراه پدر و مادرم به مقصد معلوم😃.روز جمعه صبح ساعت۶پرواز داشتیم و از اونجایی که اولین بارمون بود پرواز داشتیم ساعت ۴صبح پاشدیم و تا رسیدیم فرودگاه ساعت شد۵،کارای اولیه پرواز رو کردیم و خوشبختانه بدون تاخیر سوار شدیم،اولش استرسی نداشتیم ولی خب به محض اینکه هواپیما سرعت گرفت برای بلند شدن نفسم بند اومد و گوشام کیپ شد،مادرم بنده خدا که چادر رو انداخته بود رو صورتشو و چشاشو بسته بود ولی پدرم به من نگاه میکرد و لبخند میزد،بعد از اینکه بلند شد همه چیز خوب شدویه صبحونه ی ایتالیایی توپ بهمون دادن که تو کل عمرم همچین صبحونه ای نخورده بودم😂 خیلی زود رسیدیم کل پرواز یک ساعت و چهل دیقه بود،حالا شما فک کن ساعت ۸صبح بری خواستگاری😂 هیچی دیگه یه نیم ساعت توی فرودگاه لفتش دادیم که دیدیم پدرزن گرامی اومده دنبالمون😃

  • علی شرفی

روزمرگی

۱۳
ارديبهشت

همیشه‌بعد از یه مدت که توی یه کار راه می افتم و دیگه همه چیزش میاد دستم و میبینم که مرحله ی بعد از اینی وجود نداره دلم تغییر میخاد،دیگه از اونجا به بعدش همه چی یکنواخت میشه،یکنواخت به اندازه ای که هرروز صبح پاشی بری سرکار تا ظهر،بدو بدو بیای خوابگاه ناهار رو بگیری که از سلف جا نمونی،۴۰دیقه بخوابی و دوباره بری سرکار،دوباره بدو‌بدو بیای بری سلف که از شیفت جا نمونی و با کلی عجله بری سرکار دوم و تا بوق سگ سرکار باشی و روزی۶ساعت بخوابی،یادم‌رفت فعلش چی بود اصن!

  • علی شرفی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۰
  • ۳۶۴ نمایش
  • علی شرفی